خاطرات زندگی
سلام بود و نبود مامانی این هفته سعی کردم شیفتای خبرم رو کم کنم تا بیشتر پیشت باشم در واقع با شما بودن = زندگی شب بابایی شیفت بود من و حسنا تنها با هم دیگه کلی دالی بازی کردیم طوری که گردن درد گرفته بودم و شما در عوض سرحال اومده بودی شب خوابت نمی برد همش با اون دستای کوچولوت می زدی توی سرت و هی ووول می خوردی که باز مامانی به دادت رسید بغلت کردم و لالایی گفتم تا اینکه خوابیدی اونم به سختی ..... صبح من دیرتر از شما بیدار شدم اما میشنیدم .... ماشینت رو به دست گرفته بودی و با خودت هی می گفتی قان قان قان در در بابابا معلوم بود دلت در در میخواد آخه خیلی به مامان جونت وابسته شدی نزدیک ظهر می دونی باید ...
نویسنده :
مامانی و بابایی
16:26